قسمت 14 نان لواش

سر بلند کردم....دست به سوییچ بردم تا استارت بزنم که یه ماشین ساشی بلند با شیشه های دودی کنارم توقف کرد...دستام شل شد...قیافه ی آشنای کیوان روی صندلی کمک راننده بعد از پایین اومدن شیشه ی دودی ماشین حال خرابم رو خراب تر کرد...اشاره کرد که شیشه رو بدم پایین...انگشت یخ زدمو روی دکمه گذاشتم و شیشه با متانت لج درآری خودشو به لاکش رسوند...کیوان با قیافه ای خشک و عبوث رو بروشو نگاه می کرد...
- گند زدی دختر خانم...
- ....
- دکتر بهت اخطار داده بود...گوش نکردی...اینم نتیجش...
- من به کسی باج نمی دم...
کیوان تیز شد و به سمتم برگشت...با عصبانیت ترسناکی گفت:
- اینقدر زر زر اضافه نکن...زود باش سوار شو...
و با سر اشاره ای به صندلی عقب ماشین خودش کرد....
- من هیچ جا نمیام...برو گمشو...
- خیلی ابلهی دختر....انگار حالیت نیس چی شده؟؟؟ بدبخت شوهرتو بردن...می فهمی؟؟؟ جرمش قتله...اونم نه یه نفر...سه نفر...می دونی اعدام یعنی چی؟؟؟
بغض توی گلوم جا خوش کرده بود...
- مهران بی گناهه.....سر بی گناه پای دار میره ولی بالای...
به طرز لج در آر و کش داری حرفمو قطع کرد و گفت:
- خفففففه شووووووو....باید حتما بالای دار ببینیش تا این چرندیات مسخره رو از کله ی پوکت بیرون کنی؟؟
و بعد با کج کردن لب و دهنش ادای منو در آورد:
- " سر بی گناه پای دار میره ولی بالای دار نمی ره" واسه من ادیب شده...خوب گوش کن خانم کوچولو...اگه الان سوار شدی و با من اومدی که هیچی...اگه نیومدی دیدار ما روز قصاص نامزد جونت...انگار یادت رفته پرونده ای رو که اون روز دکتر نشونت داد...همه ی مدارک مجرم بودن نامزدتو داد می زنه...می فهمی؟؟؟
قطره ی اشک مزاحمی روی صورتم راه پیدا کرد...ظلم بود...زور بود...من از زور متنفر بودم...از اجبار...از همه ی این اتفاقات لجنی که تو این مدت برام افتاده بود...از همشون بی زار بودم...از همشون دلخون بودم...راه فراری نبود...دیگه توی ذهنم فقط یه صدا بود که می گفت: " سهیلا هر چه بادا باد" باید تلاشمو برای نجات مهران می کردم...ریسک بود...خطر بود...گرفتاری بود...بود که بود...بهتر از این بلاتکلیفی بود....بهتر از این سردرگمی بود...بهتر از دست روی دست گذاشتن بود ...نمی دونم... شاید هم نبود...ولی هر چی بود به خاطر هم نفسم بود...به خاطر مهرانم بود...به خاطر زندگیمون بود....لعنت به این همه احساساتی بودن...لعنت به من که نمی تونستم بی تفاوت باشم...لعنت به من...
کیفمو که روی ترمز دستی بود برداشتم...پیاده شدم...قفل ماشین رو زدم و سوار ماشین شاسی بلند شیشه دودی شدم...فضای ماشین بوی سیگار غلیظی می داد...کنارم روی صندلی عقب زنی نشسته بود که از فرط آرایش چهره ای کاملا مصنوعی و انصافا از حق نگذریم زیبایی داشت...به محض حرکت کردن جلو اومد و دستمال سورمه ای تا خورده ای رو روی چشمام بست...با اعتراض پرسیدم:
- این کارا برا چیه؟؟؟
زن جواب نداد اما کیوان گفت:
- بهت اعتمادی نیست...تا آخرش همین آشه و همین کاسه...
نفهمیدم چقدر گذشته...تمام حواسم رو توی حس شنواییم جمع کرده بودم تا چیزی عایدم بشه...اما تا مقصد کسی لام تا کام حرف نزد که نزد...بالاخره ماشین توقف کرد و چشم بند هم با دستای زن از روی چشمام کنار رفت...توی حیاتِ یه خونه ی ویلایی خیلی بزرگ بودیم...استرس مثل خوره به جونم افتاده بود و ول کن نبود...اینکه داشتم با پاهای خودم میرم تو دل خلاف منفور ترین حس دنیا رو بهم القا می کرد...بُعد زمان و مکان برام گنگ شده بود...انگاریک ماه پیش بود که مهران رو دست بسته جلو چشمام گرفتن و بردن...نگاهی به اطراف کردم و با دیدن دوباره ساختمان ویلایی به شدت زیبا و رویال یه لحظه پیش خودم فکر کردم که شاید خوابم...یا شایدم دوست داشتم که اینجور فکر کنم...کیوان به سمتم اومد و خواست بازومو بگیره...خودمو عقب کشیدم...
- به من دست زدی نزدی...
با یه پوزخند مسخره دستشو عقب کشید و بلند صدا زد:
- شیرین.....شیرین کدوم گوری رفتی؟؟؟ شیرییییین....
همون زنه که توی ماشین کنار من بود از توی اتاقک کنار در پارکینگ که بیشتر به اتاقک نگهبانی می خورد مواد به دست اومد بیرون و من فکر کردم که بعد از پیاده شدن با چه سرعتی خودش رو با اتاقک رسونده بود؟:
- ها؟؟؟ چته؟؟؟ باز چی می خوای؟؟؟
با سر به مواد توی دستش اشاره کرد و ادامه داد:
- دو دقیقه هم نمی شه با خودمون خلوت کنیم...
- نه... نمیشه...باز تو زبونت کش اومد؟؟؟ کی به تو اجازه داد بری اون تو؟؟ قرار شد هر وقت که من گفتم بری به کثافت کاریات برسی...
- بابا کیوان تو رو خدا دست از سرم بردار...همه ی بدنم درد می کنه...جون تو تنم نیست. بذار این کوفتی رو بکشم...بعد هر چی شما گفتی رو روی چیشام می ذارم...تو رو جون عزیزت...آخه من کاری نکردم که دارید تنبیهم می کنید...
- خیلی خب...ببندش اون ‘گاله رو...اول زبون درازی می کنه بعد به غلط کردن میفته. بیا این تیتیش مامانی رو ببر بالا...زود...
- خو چرا خودت نمی بری؟؟
- دلت هوس یه کتک دیگه کرده هوم؟؟
- عهههه چته تو هم؟؟ همش پاچه می گیره...بعدش می تونم به کارم برسم؟؟؟
کیوان همچنان که از ما دور میشد و به سمت محوطه ی پشت ساختمون می رفت گفت:
- اگه شروین کاری باهات نداشت...
زن زیر لب چیزی می گفت و به سمت من می اومد که من فقط کلمه آخرشو شندیم..." بی ناموسا" به من که رسید بازومو گرفت...یعنی من مونده بودم که حتما باید یه نفر بازوی منو می گرفت تا بشه جایی ببرنم...زنه که حالا می دونستم اسمش شیرینه از کیوان خورده بود و داشت سر بازوی بیچاره من خالی می کرد...چنان می کشید که احساس می کردم الان دستم از کتف جدا میشه...توی اون موقعیت هوس تیکه پرونی کرده بودم:
- ایول بابا همه بدنت درد می کرد و همچین زوری داری واسه کشیدن من؟؟؟ مگه داری بار می کشی بارکش؟؟؟
شیرین اصلا به حرفم توجهی نکرد...انگار که این حرفا و جسارتا براش عادی شده باشه...فقط یک کلام سفت و محکم گفت:
- خفه...
ساکت شدم و بیشتر سعی کردم که اطراف رو آنالیز کنم...چند تا درخت نخل کوچیک و زینتی که دور یه آبنمای خیلی شیک قرار داشت ثروت صاحب این ملک رو بیشتر به نمایش می گذاشت و شمشاد هایی که گوشه به گوشه ی اون محوطه ی بزرگ و سرسبز با مهارت خاص به شکل های مختلفی مثل سنجاب ، مرغابی ، میمون و گربه حَرَس شده بود محیط خیلی دیدنی بود...نزدیک به ساختمون شدیم....کنار درب ورودی یه آبشار مصنوعی کار گذاشته شده بود که آب با جوش و خروش از روی سنگ های قهوه ای رنگش فرود می اومد و توی حوضچه می ریخت و احتمالا از اونجا با پمپ مجددا به بالا هدایت می شد... وارد ساختمون شدیم....به کاخ بیشتر شبیه بود... ... صدای حرف زدن چند تا زن و مرد به گوش می رسید ولی به خاطر وسعت ساختمون نمی تونستم تشخیص بدم که دقیقا از کدوم طرفه....شیرین هی دماغشو بالا می کشید و هر از گاهی هم زیر لب به زمین و آسمون بد و بیراه می گفت.... وارد یه سالن بزرگ پر از وسایل عتیقه شدیم....تابلو فرش های بزرگ و قیمتی.. گلدون بزرگ و باشکوه....فرش های فوق العاده بزرگی که تشخیص دست باف بودن و از جنس ابریشم بودنشون چندان کار سختی نبود....مبل های سلطنتی که بدون اغراق بی شباهت به مبلمان توی کاخ های سلطنتی نبود...خلاصه که از همه لحاظ شیک و لوکس بود....یک لحظه نا خودآگاه ذهنم رفت سمت خونه ی خودمون....خونه ای که مهران واسه زندگی مشترکمون با کلی وام و بدبختی جورش کرده بود شاید حتی اندازه ی یکی از اتاق های اینجا هم نبود...اما اینو مطمئن بودم که زندگی توی اون خونه ی فسیلی رو ترجیح می دادم به یک لحظه نفس کشیدن توی هوای مسموم و پر از زرق و برق اینجا....بودن کنار مهران مهم ترین خواسته زندگیم بود....مهران مال و منالی نداشت یعنی اون تعمیر گاه با وجود پیشرفته بودنش اما باز هم برای مایی که تا خرخره زیر یه خروار قرض و قصت بودیم شاید تا سه چهار سالی فقط برامون جنبه ی بخور و نمیر داشت....اما باز هم بخور و نمیرتوی خونه ی مهران برام دلنشین تر بود تا بخور بخور قشر مرفهین بی درد.هرچند که با وجود این مسایل پیش اومده به حلا بودن پول مهران شک داشتم...هر چی باشه کارایی کرده که نباید می کرده اما...بازم ذهنم نمی تونه همچین چیزی رو درباره مهران قبول کنه....


نظرات شما عزیزان:

سید
ساعت14:36---20 آبان 1394
اگه تو داستان به بحثهای اجتماعی هم بیشتر وارد بشید اون کلام امام خامنه ای که می‌فرماید در راستای هنر از ارزش ها بگویید هویدا تر میشه شما که قلم خوبی دارید باید از این ظرفیت خدادادیتون بیشتر استفاده کنید.فضا سازی از این قسمت خیلی قوی تره ولی باز هم فضای اجتماعی قهرمان داستان درست مشخص نیست.از ارزش ها بیشتر بنویسید. ببخشید اگر نظری میدم که شاید درست هم نباشه به اینگونه .شما به بزرگی خودتون ببخشید.
پاسخ:سلام خدمت شما. ممنون بابت همه ی نظراتی که درباره داستانم دادید. این داستان شروعش پیش از زمانی بود که من به صورت جدی وارد فضای داستان نویسی بشم. برای همین ایراد و اشکالات بسیاری داره...من خیلی خیلی از شما ممنونم که با صبر و حوصله همه ی قسمت هارو خوندید و نظرتون رو گفتید. ان شا لله داستان ادامه خواهد داشت به زودی. یا حق


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داســـــتان نــان لــواش ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 14 فروردين 1394برچسب:نان لواش,مافیا,قاچاق,اسلحه,جنایت, | 2:39 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |
.: Weblog Themes By Theme98.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس